مسیری رو شروع کردم که نمی دونستم تهش به کجا ختم میشه
اما وقتی این شعرو شنیدم
انگار آب روی آتیش بود برام
ی جورایی خیالم عین تختخواب فنری تخت تخت شد
ای مرد رونده مــــرد بـــیچاره مبـاش از خـویش مشو برون و آواره مباش
در باطن خویش کن سفر چون مردان اهـــل نظری، تو اهل نظــاره مبـاش
گر مردرهی راه نهــــــان بایـــد رفت صـد بادیه را به یک زمان باید رفت
گر می خواهی که راهت انجــــام دهد منزل همــه در درون جـان باید رفت
گر مردرهی میان خـون بــایــــد رفت از پــای فتــاده ســرنـگون بایـد رفت
تو پـای به راه درنــه و هیـــچ مـپرس خـود راه بگویدت که چـون باید رفت
عطار
نویسنده در سایت قدیمی: مرضیه نگهداری
۱ دیدگاه دربارهٔ «تو پـای به راه درنــه و هیـــچ مـپرس (شعر کامل)»
زمانی که میخواهیم از رودخانه رد بشیم اولبن سنگ را انتخاب میکنیم و قدم میگذاریم سنگ بعدی خودش را به ما نشان میدهد