شاید دیگر همه ما به خوبی اهمیت اعتماد به نفس در زندگیمان را بدانیم و متوجه باشیم که نداشتن چنین گوهری، میتواند چه بلایی سرمان بیاورد. اما خب همیشه داستانها شرایط را به شکلی دیگر برای آدم بازتعریف میکنند. فکر میکنم اگر چند داستان در مورد اعتماد به نفس را با هم بخوانیم، بهتر بتوانیم درک کنیم که وجود اعتماد به نفس در زندگیمان چقدر میتواند همه چیز را تغییر دهد. داستانهایی که در ادامه میآورم، از منابع مختلفی جمعآوریشدهاند. بعضی از آنها دارای منبع معتبر هستند و بعضی دیگر نه. اما نکته مهم اینجاست که اگر کمی در مورد هرکدام فکر کنیم، میبینیم که درس اصلی داستان را بهنوعی خودمان قبلاً در زندگی تجربه کردهایم! شاید اصلاً اینها داستان زندگی خودمان باشند که شخصیتهای اصلیشان تغییر کرده…
4 داستان اعتماد به نفس تأملبرانگیز و جالب
در ادامه مقاله، 4 داستان کوتاه درباره اعتماد به نفس میخوانیم. ممکن است بعضی از این داستانها واقعی و برخی افسانه باشند. در هر صورت، در اصل ماجرا و زیبایی داستانها، تاثیری ندارد. پس با هم این چند قصه اعتماد به نفس را میخوانیم. راستی، این قصه ها، برای اعتماد به نفس کودکان هم میتواند مناسب باشد.
1- داستان اعتماد به نفس ادیسون
احتمالاً شما هم بارها داستانهایی در مورد این شنیدهاید که ادیسون نسبت به بقیه همکلاسیهایش بهره هوشی کمتری داشت و این حتی باعث اخراج شدنش از مدرسه شد. در ادامه داستانی نقل شده که به صورت جزئیتر این موضوع را توضیح میدهد:
روزی ادیسون از مدرسه به خانه برگشت و مادرش را صدا زد. وقتی مادر سراغ او آمد، پسر یک نامه به دست مادر داد و گفت این را جناب مدیر برای شما فرستاده و گفته که حتما باید مادرت آن را بخواند. مادر وقتی آن را خواند اشک در چشمانش حلقه زد. ادیسون پرسید مادر چه اتفاقی افتاده؟ چه چیزی در نامه نوشته شده؟ مادر گفت:
“اینجا نوشته بهره هوشی فرزند شما خیلی بیشتر از بقیه دانش آموزان است و متاسفانه ما توانایی تعلیم چنین شاگرد باهوشی را نداریم. پس ممنون میشویم از فردا او را به مدرسه نفرستاده و خودتان تعلیمش بدهید.”
ادیسون از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد و به خودش افتخار کرد.
سالها از این ماجرا گذشت، ادیسون تبدیل به بزرگترین مخترع دوران خودش و تمام دورانها شد و بیشتر از 1 هزار اختراع را در کارنامهاش به ثبت رساند. بعد از مدتی که مادرش را از دست داد، به سراغ وسایل او رفت و در کمدش، یک نامه پیدا کرد. وقتی نامه را باز کرد متن نامه او را شگفت زده کرد؛ این همان نامه مدیر مدرسه بود:
پسرتان یک خنگ به تمام معناست، ما از فردا نمیتوانیم او را به مدرسه راه بدهیم!
ادیسون بعد از خواندن این نامه ساعتهای زیادی گریه کرد و در نهایت قلم برداشت و به سراغ دفتر خاطراتش رفت؛ او در آنجا نوشت:
توماس ادیسون یک بچه خنگ بود که به دست یک مادر قهرمان، تبدیل به نابغه قرن شد!
نتیجهگیری از داستان اعتماد به نفس ادیسون!
نمیدانم این داستان چقدر واقعیت دارد و تا چه حد میتوان بهدرستی آن اعتماد کرد. اما میدانم هم من و هم شما در اطرافمان بچههایی را میشناسیم که به کمک تشویقهای پدر و مادرشان توانستهاند افتخارات زیادی داشته باشند.
از موفقیت در تیم فوتبال مدرسه گرفته تا کسب مقامهای بالا در دروس تحصیلی و مسابقات کشوری و… همینطور میشناسیم فرزندانی را که به خاطر گرفتن یک نمره متوسط در درس ریاضی باید ساعتها در اتاقشان به عنوان تنبیه تنها باشند و حتی مورد تحقیر قرار بگیرند!
درسهای زیادی میتوانیم از این داستان بگیریم اما چیزی که من دوست دارم از آن برداشت کنم؛ در مورد تربیت کودکان است. به نظرم باید همیشه یادمان باشد که رفتار ما چقدر در روحیه فرزند یا برادر و خواهر کمسنوسالمان تأثیر دارد.
مهم نیست که امروز نمره امتحان ریاضی او چند شده باشد، مهم این است که اجازه ندهیم از همین کودکی دچار کاهش اعتماد به نفس شده و احساس بیارزشی کنند. باید یادمان باشد که بخش اعظمی از اعتماد به نفس کودکان با توجه به رفتار ما ساخته میشود.
2- داستان اعتماد به نفس سارا، دختر پستچی!
این داستان در مورد سارا است. دختری که سالها بود در شرکت پست آمریکا کار میکرد و به دلیل رفتار به شدت سردش، حتی در بین همکارانش هم به عنوان یک همکار عبث شناخته میشد. حتی خود سارا هم نه از خودش و نه از زندگیاش راضی نبود. او از کاری که انجام میداد متنفر بود و هیچ کدام از انسانهای اطرافش را به جز مادرش، دوست نداشت!
یک روز صبح که سارا مثل همیشه با حالت کسل از خانه بیرون آمد تا به محل کارش برود، متوجه شد که دقیقاً در مقابل ساختمانشان یک مغازه کلاه فروشی باز شده. با تعجب نگاهی به کلاههای پشت ویترین انداخت و برای مشاهده بیشتر وارد فروشگاه شد. در مغازه چند کلاه مختلف را روی سرش گذاشت و در آینه خودش را نگاه کرد. در همین حین یک کلاه زرد قشنگ را بر سر مانکن دید؛ آن را برداشت و روی سرش گذاشت. وقتی در حال مشاهده خودش در آینه بود، متوجه شد لباسش در حال کشیده شدن است. پایین را نگاه کرد و دید یک دختر کوچک به او نگاه میکند. دختر به او گفت:
چقدر با این کلاه زیبا به نظر میرسی!
همین هنگام مادر دختر که دنبال کودکش میگشت سارا را دید و گفت:
خانم واقعاً این کلاه به شما میآید!
بعد از آن هم چند خانم دیگر به همراه فروشنده مغازه این موضوع را تصدیق کردند. سارا که داشت از خوشحالی بال در میآورد؛ بعد از تشکر به سمت صندوق رفت، بدون هیچ درخواست تخفیفی کلاه را خرید و به سمت محل کارش رفت. اما در مسیر راه انگار همه چیز متفاوت بود!
مردمی که دم کافهها برای صرف صبحانه نشسته بودند؛ خوشحالتر به نظر میآمدند! گلدانهای کنار پیاده روها رنگهای قشنگی داشتند و حتی هوا هم پاکتر از روزهای گذشته بود. در نهایت وقتی به محل کار رسید دربان بر خلاف روزهای گذشته درب را برای او باز کرد و با یک لبخند به داخل مجتمع بدرقهاش کرد. در محل کار هم همکارهای نزدیک او در مورد این حرف میزدند که امروز سارا مثل سارای کسلکننده روزهای قبل نیست!
وقتی روز کاری تمام شد تصمیم گرفت به جای اتوبوس از تاکسی برای برگشتن به خانه کمک بگیرد. وقتی به خانه رسید و زنگ را زد، مادرش به دم در آمد و تعجب کرد؛ به او گفت:
سارا چرا امروز با همه روزها فرق داری؟ انگار یک نور تازه در صورتت میبینیم!
سارا در جواب گفت: مادر به خاطر کلاه زیبایی است که امروز خریدم. اصلاً انگار این کلاه جادویی است.
مادرش گفت: کدام کلاه؟
سارا با ترس دستش را روی سرش کشید و متوجه شد کلاهی بر سر ندارد! او فهمید که اصلاً بعد از خرید کلاه، آن را روی سرش نگذاشته بود! بلکه آن را در مغازه کلاه فروش جا گذاشته! بله؛ سارا اصلاً کلاهی روی سرش نداشت اما چیزی که باعث تغییر همه چیز برای او شده بود، این بود که باور کرده بود امروز دختر زیبایی به نظر میرسد، نه یک دختر خاکستری و عبوث!
نتیجهگیری از داستان اعتماد به نفس سارا
احتمالا میدانید که بخش اعظمی از اعتماد به نفس، این است که چه دید و نظری نسبت به خودمان داشته باشد. در زندگی همه ما وجود دارند انسانهایی که از نظر ما بینقص هستند؛ اما به خاطر اعتماد به نفس پایین خودشان در ناراحتی زندگی میکنند. میدانید داستان از جایی جالبتر میشود که ما خودمان را در نفش همان فرد یا اصلاً همان سارای قصه بدانیم!
شاید ما همانهایی هستیم که بیدلیل خودمان را دچار کمبود میبینیم و هزار انگ از زشتی گرفته تا تنبلی و بیدستوپا بودن به خودمان میزنیم! شاید وقت آن رسیده که یک کلاه زرد رنگ بخریم و آن را در فروشگاه جا بگذاریم…
3- داستان اعتماد به نفس مرد میلیاردر
این داستان در مورد اعتماد به نفس هم خیلی جالب است!
یک روز فرد میانسالی در حال قدم زدن در خیابان بود. از چهره و حتی طرز لباس پوشیدنش به خوبی میشد فهمید که چقدر ناراحت است و یک مشکل بزرگ دارد. در همین حالت پیرمردی او را دید و به سراغش رفت. از او در مورد دلیل این حال بدش پرسید و فرد هم از این گفت که به خاطر یک معامله اشتباه، کل شرکتش با بیشتر از 100 کارمند در حال ورشکستگی است.
از این گفت که از ترس طلبکارها بیشتر از 1 هفته است به شرکت نرفته و اینکه در صورت ورشکسته شدن شرکت، تمامی زندگیاش از هم میپاشد. پیرمرد که کل مسیر به حرفهای مرد گوش داده بود و حتی یک کلام هم او را نصیحت نکرد، به او گفت صبر کن؛ من میتوانم به تو کمک کنم!
در همین هنگام یک کاغذ مچاله از جیبش درآورد؛ این یک چک سفید امضا بود! بعد هم مبلغ 500 هزار دلار را روی آن نوشت و به دست مرد داد. زیر چک امضاء “جان دی راک فلر” میلیاردر معروف را دید! پیرمرد به او گفت من یک سال دیگر در همین خیابان تو را میبینم و امیدوارم بتوانی آن روز قرضی که به تو دادم را پس بدهی!
مرد از بس خوشحال بود حتی توانایی تشکر و خداحافظی با جان دی راک فلر را هم نداشت. بعدازاینکه کمی حالش خوب شد به خانه رفت، کمی در مورد بدهکاریهایش فکر کرد و به این نتیجه رسید که با این مبلغ میتواند علاوه بر بدهکاریهایش، حتی هزینه چند معامله جدید را هم تضمین کند.
پس چک را داخل گاوصندوق گذاشت و به پشتوانه آن دوباره شروع کرد به تمدید قرارداد کارمندان، بستن قراردادهای کاری و دریافت سفارشهای جدید. سودی که از پروژههای جدید به دست آورد آنقدر بود که حتی نیاز به استفاده از چک را هم پیدا نکرد.
بعد از یک سال همه چیز روبهراه شد و مرد توانست علاوه بر حل کردن مشکلات، یک کسبوکار دیگر هم در کنار کارخانه قبلی راهاندازی کرده و 30 نفر جدید را به کار بگیرد. او لحظهشماری میکرد تا لحظه موعود فرارسیده و بتواند علاوه بر پس دادن چکی که از آن استفاده نکرده بود، از این میلیاردر تشکر کند. در نهایت در تاریخ تعیینشده به خیابان رفت و بعد از چند ساعت پرسهزنی پیرمرد را پیدا کرد. دستش را در جیبش فروبرد تا چک را بیرون آورده و به او بدهد که ناگهان دو مرد سفیدپوش را در پشت سر پیرمرد دید!
آنها پیرمرد را گرفته و داخل یک ون بزرگ بردند؛ مرد از آنها دلیل این کار را پرسید و آنها گفتند این یک پیرمرد دیوانه است که همیشه از تیمارستان فرار میکند و خودش را به عنوان جان دی راک فلر به بقیه مردم معرفی میکند!
مرد از شنیدن این قضیه مات و مبهوت ماند! با خودش فکر کرد که در تمامی این یک سال تمامی مشکلاتش به پشتوانه همین چک تقلبی تمامی قراردادها و کارها را انجام داد! اما بعد از کمی فکر کردن فهمید در اصل این چک نبوده که همه چیز را درست کرده، بلکه اعتماد به نفسی بوده که قبلاً آن را از دست داده بود و به کمک چک دوباره آن را برگردانده بود…
نتیجهگیری از داستان اعتماد به نفس مرد میلیاردر
اگر کمی در مورد داستان بالا تأمل کنیم، به یک نکته جالب میرسیم. اینکه در بیشتر موارد این اعتماد به نفس ما است که شرایط زندگیمان را تغییر میدهد، نه اتفاقات بیرونی! دقیقاً اعتماد به نفس مثل همان دستهچک درون گاوصندوق فقط به ما امید و انگیزه شروع کردن میدهد؛ وگرنه شرایط اقتصادی، بازار و همه چیز درست مثل قبل هستند. من ترجیح میدهم از این داستان این نتیجه را بگیرم که برای شروع یا هر حرکت دیگری، به دنبال اتفاقات بیرونی نباشم و صرفاً روی خودم و خودم حساب کنم.
4- داستان اعتماد به نفس افزایش حقوق (تجربه)
و در نهایت داستان آخر با همه داستانهای قبلی این مقاله متفاوت است، چون در واقع این داستان خود من است!
حدود 2 سال پیش به عنوان یک نیروی دورکار برای شرکتی در شهر دیگر کار تولید محتوا انجام میدادم. در همین شرایط متوجه شدم واقعاً دستمزدی که میگیرم، نسبت به کارکرد و فعالیتی که دارم منصفانه نیست. حس میکردم حداقل دستمزدم باید 30 درصد افزایش پیدا کند اما مشکل اینجا بود که اعتماد به نفس درخواست برای این افزایش حقوق را نداشتم. چرا؟
اولاً از این میترسیدم که با درخواستم موافقت نشود و به این شکل در مقابل نیرویی که از او درخواست افزایش حقوق کردهام اصطلاحاً ضایع شوم! دوما هم اینکه نگران بودم شاید این درخواست باعث شود که شرکت به دنبال یک نیروی دیگر با حقوق کمتر بگردد و من بیکار بمانم.
قبل از اینکه سراغ ادامه داستان بروم؛ به همین دو خط بالا دقت کنید! حتی در این ترسها هم ریشههایی از کمبود اعتماد به نفس دیده میشود. ترس اولم در مورد ضایع شدن چیزی است که اعتماد به نفس پایین باعثش شده. کسی که اعتماد به نفس نداشته باشد به نظر اطرافیان در مورد خودش اهمیت زیادی داده و اصلاً بدتر از آن اینکه خودش در مورد آینده و نظری که آنها خواهند داشت، قضاوت میکند.
ترس دومم هم در مورد اینکه مبادا از کار بیکار شوم، درحالیکه الآن وقتی نمونه کارهای آن دورانم را میبینم، متوجه میشوم که در همان شرایط چه تعداد شرکت آرزوی داشتن نیرویی مثل من را با دستمزدهای بالاتر داشتهاند…
درهرحال، بعد از گذشت 2 ماه و کلی کلنجار رفتن با خودم، بالاخره با نیروی حسابدار مجموعه صحبت کردم و از او خواستم برای افزایش حقوق 30 درصدی من درخواست بدهد. میدانید چه شد؟ حسابدار بدون اینکه حتی درنگ کند قبول کرد! از او پرسیدم مگر نباید اول با رئیس شرکت در مورد این موضوع صحبت کنید؟ و جوابی که گرفتم بسیار شوکه کننده بود:
او گفت:
راستش را بخواهید خانم فلانی (رئیس شرکت) 5 ماه پیش نگاهی به مقالات شما داشتند و زمانی که از میزان دستمزد پایینتان با خبر شدند تعجب کردند! ایشان گفتند هر موقع این نیرو درخواست افزایش حقوق داشت نیاز به هماهنگی با من نیست، با این درخواست موافقت کنید و او را از دست ندهید.
نتیجهگیری از داستان اعتماد به نفس افزایش حقوق
خب شاید مرور کردن بخشهایی از داستان بالا واقعاً برای من خوشایند باشد. اینکه بدانم در حال انجام کار ارزشمندی هستم و البته بقیه هم ارزش کار من را به خوبی درک کردهاند. اما بخشهایی هم دارد که فکر کردن به آن به شدت ناراحتم میکند. اینکه چرا من باید به مدت طولانی خودم و کار با ارزشی که انجام میدادهام را دستکم بگیرم؟ واقعاً چرا نباید برای خودمان ارزش واقعی را قائل شویم؟ اگر به من باشد از بین این 4 داستان اعتماد به نفس، همین آخری را به عنوان داستان منتخب تعیین کرده و دوباره و بیشتر به بخشهای مختلف آن فکر میکنم.
شاید ما آدمها واقعاً ارزش اعتماد به نفس را در زندگیمان خیلی دستکم گرفتهایم و به این فکر نمیکنیم که چقدر این موضوع میتواند روی نتایج تأثیرگذار باشد.
سخن پایانی
هم من و هم شما هزار مثال در مورد زمانی که داریم که به خاطر اعتماد به نفس پایین یک رابطه ارزشمند را از دست دادیم، از شخصی که دوستش داشتهایم دوری کردیم، فرصتهای به دست آوردن پول و ثروت را از خودمان دور کردهایم و… درهرحال هر چه بوده، گذشته! فکر میکنم الآن زمان مناسبی برای ساختن آینده باشد. امیدوارم از مطالعه این مطلب لذت برده باشید، اگر نظر یا انتقادی نسبت به آن دارید، ممنون میشوم آن را در بخش نظرات همین مقاله مطرح کنید. با آرزوی موفقیت.
برای شرکت در دوره بینظیر اعتماد به نفس بر روی تصویر زیر کلیک کنید
۲۷ دیدگاه دربارهٔ «قصه در مورد اعتماد به نفس! 4 قصه اثربخش»
ممنون از داستانهای تکون دهندتون
سپاس بابت همراهی ارزشمندتون
خیلی قشنگ و آموزنده بود حسی مثل سرحال شدن و شروع زندگی به من دست داد ممنونم.
خوشحالیم که دغدغه آموزش و یادگیری دارید؛ تبریک به شما
جالب بود متشکرم
سپاس بابت نگاه و همراهی ارزشمند شما
مرسی واقعآ که من که به شدت نیازمند این موضوع بودم اعتماد به نفسم واقعآ پاین بود همچون استاد من حرف زدی◇♡
خوشحالیم که محتوای مقاله براتون مفید و کاربردی بوده است.
این داستانها را قبلا هم خوانده بودم ولی ارزش دوباره خواندن ویاد آوری داشت برای من که خیلی مفید بودم وبرایم در لحظاتی که از خودم نا امید میشوم مثل یک تلنگر است.
خوشحالیم که همراهمون هستید؛ سپاس بابت همراهی ارزشمندتون
موفق و بیشتر ازیک نفر باشید.
همشون عالی و فوق العاده بودن ولی آخری رو بیشتر از همه دوست داشتم چون زندگی خیلی از ماهارو از جمله خودم رو شرح داد.
لطفاً بیشتر از این داستانهای کوتاه و آموزنده بذارین مچکرم .
با آرزوی موفقیت های فراوان
سلام همراه عزیز
ممنون که همراهمون هستید و دغدغه آموزش و یادگیری دارید؛ همراهیتون باعث افتخارمون هست…
حتما نظرون منتقل خواهد شد.
موفق و بیشتر ازیک نفر باشید.
لطفاً بیشتر از این داستانهای کوتاه و آموزنده بذارین مچکرم
همش عالی بود ولی آخری فوقالعاده بود چون زندگی خیلی از ماهارو شرح داد. مچکرم از داستان های خوبتون وبا آرزوی موفقیت های فراوان
سایت فوق العاده ای است ممنون فقط اگه میشه به جیمیل تبلیغات نفرستید با تشکر
ممنون که همراهمون هستید و دغدغه آموزش و یادگیری دارید.
در خصوص عدم دریافت اعلانات می توانید انتهای ایمیل گزینه unsubscribe رو انتخاب کنید.
موفق و بیشتر ازیک نفر باشید.
عالی بود
سپاس بابت همراهیتون…
داستان ها همه عالی و تاثیر گذار بودند اگه باز هم از این داستان ها باشه خیلی خوبه سپاس فراوان از شما
سلام دوست عزیز
چقد خوب که تو این روزا دغدغه آموزش و یادگیری دارید؛ تبریک به شما.
مرسی که نظراتتون رو باهامون به اشتراک می گذارید.
بیشتر ازیک نفر…
اعتماد به نفس اصلا خوب نیست.
این غلط مشهوره که اعتماد به نفس خوبه.
“نفس اژدرهاست او کی مُرده است
از غم بی آلتی افسرده است”
داستان دختره که اسمش سارا بود خیلی عالی بودش هم فانتزی
سلام دوست عزیز
تبریک به شما که اهل اموزش و یادگیری هستید.
موفق و بیشتر ازیک نفر باشید…
خیلی داستانهای جالبی بودن.درعین کوتاهی تاثیرگذاربودن
سلام دوست عزیز
تبریک به شما که اهل اموزش و یادیگیری هستید.
بیشتر ازیک نفر باشید…
خیلی عالی ..کوتاه و کامل ..معنی اعتمادبه نفس به تصویر کشیده شده…دو صد سپاس
سلام همراه عزیز
خوشحالیم که همراهمون هستید و اهل آموزش و یادگیری…
بیشتر ازیک نفر…